رمان در همسایگی گودزیلا 12
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

یعنی تواون لحظه دلم می خواست همین دسته گلش وبکنم توحلقش!!اون همه ذوق وسلیقه واحترام به خرج دادم باهاش خوب حرف زدم بعداون خیلی شیک ومجلسی من وقهوه ای کرد!!!بابااصلاخوبی به این دیوونه نیومده...2روزه اخلاقم باهاش خوب شده هوابرش داشته فکرمیکنه خبریه!!جنبه نداری باهات مهربون باشم...یه ذره تحویلت گرفتم روت زیادشده,واسه من کلاس میای!!!جون به جونت کنن همون گودزیلای سابقی...میرغضب برج زهرمار!!!
باحرص دروبستم وبه سمت آشپزخونه رفتم...کلافه وعصبی گلدونی ازتوی کابینت بیرون آوردم وتوش آب ریختم...گذاشتمش روی اپن ودسته گل آقای میرغضب وتوی گلدون گذاشتم...به سمت کابینت رفتم وظرفای شام وازتوش بیرون آوردم...باحرص ظرفارو روی میزچیدم ورفتم سراغ برنج که روی گازبود...امشب واسه شام،ازبیرون کباب گرفتم وبرنجم خودم پختم...درقابلمه روبازکردم...یه ذره برنجش وارفته ولی درکل خوبه...برنج وتوی دیس ریختم وکلافه وبی حوصله،روش وبابرنجی که قبلاخودم با زعفرون زردش کرده بودم،تزئین کردم...
دیس وگذاشتم روی میز...به سمت اپن رفتم وکباباروازتوی ظرف پلاستیکی بیرون آوردم...دونه دونه گذاشتمشون تویه دیس....داشتم باحرص وعصبی گوجه هاولیموترش ومیذاشتم توی دیس وزیرلبی به رادوین فحش می دادم که صدای ارغوان من وبه خودم آورد:
- رهاخوبی؟!
گوجه هاروتوی دیس چیدم ودرحالیکه دیس ومی ذاشتم روی میز،روبه ارغوان گفتم:آره...
روم ازش برگردوندم وخواستم برم سمت یخچال که مچ دستم وگرفت...به سمتش برگشتم وتوچشماش خیره شدم...نگران گفت:اتفاقی افتاده رها؟!چراانقدعصبانی ای؟!
اخمی کردم وگفتم:نه بابااتفاق چیه؟!یه ذره سرم دردمی کنه همین...
چاخان!!!سردرد کجابودبابا؟!!!این تنهادروغی بودکه تواون مدت کم به ذهنم رسید...نمی تونستم راستش وبه ارغوان بگم.
مچم وازدستش بیرون کشیدم وبه سمت یخچال رفتم وآب ودوغ وبقیه مخلفات وبیرون آوردم...به کمک ارغوان میزوچیدیم...
ارغوان روبه امیرورادوین که روی مبل نشسته بودن وباهم حرف می زدن،گفت:امیر...رادوین...شام حاضره!!
رادوین وامیرباشوخی وخنده به سمت آشپزخونه اومدن...نیش رادوین تابناگوشش بازبودومی گفت ومی خندید...واردآشپزخونه شدن...نگاه رادوین که به من افتاد،لبخندش محوشدویه اخم نشست روی پیشونیش...
پسره بی شعورچلغوز وقتی بارفیقش حرف می زنه،نیشش بازه ومی خنده ولی وقتی نگاهش میفته به من اخم می کنه...
اخم غلیظی بهش کردم ونگاهم وازش گرفتم.
رادوین وامیرکنارهم ومن وارغوان کنارهم دیگه روی صندلی نشستیم.رادوین روبروی من بودوامیر روبروی ارغوان.
لبخندی زدم وروبه امیروارغوان گفتم:ازاونجایی که من اصلادست پختم خوب نیس،امشب ازبیرون غذاگرفتم البته باعرض معذرت!!
امیرلبخندمهربونی زدودرحالیکه برای ارغوان برنج می ریخت،گفت:اختیاردارین...دست پخت رفیق خانوم من مگه میشه بدباشه؟!
رادوین پوزخندی زدوگفت:برعکس ارغوان دست پخت رهابدجورتوآفسایده...یه شب یه ماکارونی به من دادکه شبیه هرچی بودجزماکارونی...
ارغوان وامیرخندیدن ولی من چشم غره ای به رادوین رفتم واونم اخم کرد...پسره بی شعور ماکارونی بدمزه من ویادشه اما قورمه سبزی به اون خوشمزگی ویادش نیس...دلم می خواد کله اش وبکوبم به دیوار!!دارم ازدستش دیوونه میشم.
بالاخره باشوخی وخنده شاممون وخوردیم...رادوین وقتی باامیروارغوان حرف می زد،می خندیدولبخندروی لبش بودولی وقتی نگاهش میفتادبه من اخم می کرد...منم اصلانگاهش نمی کردم وسگ محلش نمی دادم!!
بعدازشام،امیرو رادوین ظرفارو جمع کردن ومن وارغوانم شستیمشون.
کارمون که تموم شد،به هال رفتیم وروی مبل نشستیم.
امیرورادوین مدتی بودکه به هال اومده بود ومشغول حرف زدن بودن وصدای خنده هاشون توی فضامی پیچید...ارغوان نگاهش به تلویزیون بودومن باحرص خیره شده بودم به رادوین...پسره چلغوزبی شعور!!نگاش کن چجوری قهقهه می زنه ومی خنده...چراهروقت نگاهش به من میفته اخم می کنه؟!ازدستم ناراحته؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!چرااینجوری می کنه؟!چراباهام سرده؟؟چرادیگه لبخندنمی زنه؟!
توچت شده رها؟!هان؟!!چرا انتظار داری رادوین بهت لبخندبزنه وباهات مهربون باشه؟!تو ورادوین سایه هم وباتیرمی زدین...توازش متنفربودی وهرکاری می کردی تالجش ودربیاری...لبخندزدن یانزدنشم واست مهم نبود...حالاچی شده؟!چراعکس العملاش واست مهمه؟!!چرادیگه ازش متنفرنیستی؟!چرا مثل سابق ازحرص خوردنش لذت نمی بری؟!توچت شده رها؟!
- رها...
باصدای ارغوان،نگاهم وازرادوین گرفتم ودوختم به اری...گفتم:بله؟!
- تو ورادوین باهم دعواکردین؟!
اخمام رفت توهم...گفتم:نه...چطور؟!
- مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟!پس چرارادوین هروخ نگاهش به نگاهت میفته اخم می کنه؟!چراباهات سرسنگینه؟!
چی بهش می گفتم؟!می گفتم به خاطرداداش تورادوین باهام سردشده؟!می گفتم به خاطرآرتان رادوین ازدستم ناراحته؟!نمی تونم این چیزارو به ارغوان بگم...نمی تونم...دلم نمی خوادناراحتش کنم...اگه ازآرتان بدبگم،ممکنه ازدستم دلخوربشه.
ازسرِ ناچاری لبخندی زدم وگفتم:رادوین همیشه بامن همین جوری بوده...من ورادوین همیشه باهم سرناسازگاری داشتیم ودعوا می کردیم.این که چیزعجیبی نیس.
ارغوان باشک پرسید:مطمئنی؟!
چشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره.
- ارغوان...رها...یه دیقه به من گوش کنید...
باصدای امیر،من وارغوان بهش نگاه کردیم تاببینیم چی می خوادبگه...
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:میاین بریم شمال؟!
ما سه تارفتیم توشوک...این چی میگه؟!شمال؟!!همه باهم؟!نه بابا.اگه رادوین بیادمن نمیام...دوباره می خواداخم وتَخم کنه میرعضب بشه مسافرت وکوفتم کنه.
ارغوان باذوق گفت:وای آره...من خیلی وقته شمال نرفتم.
بانیش باز روکردبه من وگفت:نظرتوچیه رها؟!میای؟!
لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...حسش نیس!!
امیراخمی کردوگفت:یعنی چی که حسش نیس؟!مگه شمال رفتنم حس می خواد؟؟
من- جونه امیرحال وحوصله شمال رفتن ندارم...
ارغوان- رهای دیوونه اگه بیای بریم شمال،حال وهوات عوض میشه.یه ذره می خندیم روحیمون شادمیشه...
نگاهم ودوختم به رادوین واخم غلیظی روی پیشونیم نشست...گفتم:بیخیال شو اری...بعضیامی خوان بیان و هی زرت وزرت اخم کنن وگنددماغ بازی دربیارن،همه مسافرت کوفتم میشه...بیخیال!!
رادوین پوزخندی زدوروبه امیرگفت:رهاراست میگه.تازه منم توشرکت کلی کاردارم.تواین یه هفته بایدبرم شیراز واسه نظارت رویه ساختمون...
امیراخمی کردوگفت:چرت نگورادی!!کدوم ساختمون؟!شیرازچیه؟!!چرا دروغ میگی؟!مااصلاالان توشیراز پروژه درحال ساخت داریم؟!
رادوین که بدجورضایع شده بود،اخمی کردوگفت:خب حالادرسته شیرازنمیرم ولی به جاش کلی کاردارم...بایدبرم سرپروژه سئول...باآقای مفتون قرارکاری دارم،آخرماهه وبایدحقوق کارمنداروبه حسابشون واریزکنم... سرم خیلی شلوغه امیر...بیخیال!!
امیرلبخندی زدوگفت:فکراونجاشم کردم...به سعیدمیگم که بره سراغ کارای پروژه سئول...قرارت وباآقای مفتونم میذاریم واسه هفته بعد،باسعیدهماهنگ می کنم تاازحساب شرکت برای کارمنداپول واریزکنه...خوبه؟!
رادوین که دیگه بهونه ای برای مخالفت کردن نداشت،به ناچارسرش وانداخت پایین وچیزی نگفت...
امیرروکردبه من وگفت:توام میای دیگه رها نه؟!
من-نه امیر...گفتم که دل ودماغ مسافرت رفتن ندارم تازه این ترممونم تموم شده،دوهفته فرجه داریم وبعدازاون امتحانای پایان ترم شروع میشه بایدبشینم درس بخونم...
ارغوان اخمی کردوگفت:نه که توچقدم درس می خونی؟!من اگه تورونشناسم بایدبرم بمیرم.تولای کتابم بازنمیکنی چه برسه به اینکه بخوای درس بخونی!!
امیرخندیدوگفت:ارغوان راست میگه...توکه نمی خوای درس بخونی.بامابیابریم شمال تاهم حال وهوات عوض بشه وهم انرژی بگیری که بتونی امتحاناتت وخوب بدی!! چندروزبیشترنمی مونیم.بیابریم خوش میگذره!!
دهن بازکردم تابگم نه ونمی تونم بیام که یهوارغوان دستش وگذاشت روی دهنم وبه جای من گفت:رهاغلط می کنه نیاد...میاد!!پیش به سوی شمال!!!

وباامیرزدن قدش...

من باتعجب خیره شده بودم به امیروارغوان...خدا دروتخته رو خوب به هم جور کرده!!زن وشوهر جفتشون خل وچل ودیوونه وزورگوئن!!!حالاواقعا من بایدپاشم بااینابرم شمال؟!منه بیچاره که لام تاکام حرف نزدم...اری بی شعوربه جای من تصمیم گرفت وموافقت کرد!!مرده شورت وببرن ارغوان!!حالامن چجوری توکل سفر این گودزیلای بی ریخت اخموی میرغضب وتحمل کنم؟!بابابیخیال شین جونه ننه هاتون...من چه گناهی کردم که بایدهمسفراین رادوین دیوونه بشم؟! نگاهم ودوختم به اخم غلیظ روی پیشونی رادوین...باحرص زل زده بودبه امیروارغوان...احتمالااونم مثل من داشت تودلش به امیراینافحش می داد. خدایامن تواین 23سال زندگی شرافتمندانه ام چه خبطی کردم که حالابایدبشم همسفرِ یه آدم عنق واخمو ومیرغضب مثل رادوین؟!یعنی می خوادکل سفروکوفتم کنه؟!خب این چه مسافرت رفتنیه؟!نریم که سنگین تریم...
********** توماشین رادوین روی صندلی شاگردنشسته بودم وزل زده بودم به روبروم... دیشب به مامان اینازنگ زدم وگفتم که اگه اجازه بدن می خوام باامیروارغوان ورادوین برم شمال...اونام کلی ذوق کردن وگفتن برو،حال وهوات عوض میشه!!قبل ازاینکه زنگ بزنم باخودم گفتم اگه بابابفهمه که رادوینم می خوادبامابیاد،تیریپ غیرت برمی داره که نه ونمی خوادبری وپسرغریبه هست وازاین حرفا ولی برعکس وقتی بهش گفتم رادوینم هست،کلی ذوق کردوگفت خب پس وقتی رادوین جان هست خیالم ازبابت توراحته!!یعنی مامان وبابای من به رادوینی که تاحالایه بارم ندیدنش،بیشترازمنی که23ساله دخترشونم اعتماد دارن!! ازاون شبی که ارغوان وامیرخونه مابودن،ارغوان هرروز 10 باربهم زنگ میزدوسفارش می کردکه حتمابایدبرم...درنتیجه این سفریه اجباره ازطرف ارغوان وامیروخونواده ام که به من تحمیل شده.مجبورم اطاعت کنم وتن به این مسافرت کذایی بدم. نگاهی به ساعت انداختم... 7صبح بود!!امروزبابدبختی بیدارشدم...خواب وآلودوبی حوصله ساکم وبستم وجلوی درخونه ام منتظرموندم تارادوین بیاد.اون که اومدباهم سوارماشین شدیم والانم داریم میریم دنبال ارغوان اینا.به پیشنهاد رادوین قرارشده بودکه دیگه ارغوان سلطان ونیاره وهمه باهمین جنسیس این گودزیلا بریم. نگاهم ودوختم به رادوین...بااخمایی درهم به خیابون روبروش زل زده بودوحتی نیم نگاهیم به من نمی انداخت...این می خوادتاآخرسفرهمین جوری میرغضب باشه؟!ازوقتی دم درخونه اش دیدمش وبعدسوارماشین شدیم تاالان،به جزسلام حرف دیگه ای نزده!!باباحوصله ام سررفت ازبس به روبروم زل زدم... پوفی کشیدم وروبه رادوین گفتم:تومی خوای تاآخرسفرهمین جوری بدعُنُق باشی؟! بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:آره...البته فقط باتو!!! اخم کردم وگفتم:آخه واسه چی؟!!مگه من چیکارت کردم؟!هان؟! پوزخندی زدوگفت:دیگه چیکارمی خواستی بکنی؟! - رادوین...من ازت معذرت می خوام...ببخشید.می دونم باهات بد حرف زدم ولی باورکن اعصابم خوردبود.توام دیگه داری زیاده روی می کنی.نزدیک دوهفته اس که باهام قهری... - من باهات قهرنیستم... - چرا هستی!!!تمام رفتاروحرکاتت نشون میده که باهام قهری... اگه قهرنیستی چراهروخ نگاهت میفته بهم اخم می کنی؟!چراباهام حرف نمی زنی؟!چرا؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!به خاطرکارایی که آرتان اون شب کرد؟! - آره...به خاطرحرفات...به خاطراینکه گذاشتی اون پسره عوضی هرغلطی که دلش می خوادبکنه!!چرارها؟!چرا؟!!چرا هیچی به آرتان نگفتی؟!چراوقتی بوست کردچیزی بهش نگفتی؟!چراوقتی روی پله هابغلت کردهیچی بهش نگفتی؟!!! اخم کردم ونگاهم وازش گرفتم...سرم وانداختم پایین ودرحالیکه باانگشتای دستم بازی می کردم،گفتم:چی بهش می گفتم؟!اصلا چی می تونستم بهش بگم؟؟اگه هرکس دیگه ای به جزآرتان بود،پدرش ودرمیاوردم ولی...ولی من نمی تونم به آرتان چیزی بگم...اون داداش ارغوانه.می ترسم اغوان ازدستم دلخوربشه...ازطرف دیگه این رفتارای آرتان واسه من تازگی نداره.خیلی وقته که این جوریه...دلیل این رفتاراوحرکاتش ونمی فهمم.نمی دونم چرا اینجوری می کنه... پوزخندی زدوعصبی گفت:واقعانمی دونی چرا اینجوری می کنه!؟تومن وخرفرض کردی؟!آره؟!!هرآدم خری رفتارای آرتان وببینه،می فهمه که بهت علاقه داره... اخمم غلیظ ترشد...توچشماش زل زدم وگفتم:آرتان غلط کرده با7جدوآبادش!!علاقه اش بخوره توسرش...من اون ومی خوام چیکار؟!! - شایدتواون ونخوای ولی اون تورو می خواد!! عصبی گفتم:اون شکرخورده که من ومی خواد...اصلاچرااین بحث وپیش کشیدی؟!!چراداری ازعلاقه آرتان به من حرف می زنی؟!!چراواست مهمه؟!چراواست مهمه که آرتان من ومی خوادوبهم علاقه داره؟؟چرا؟!چراوقتی رفتاراوحرکاتش ودیدی عصبانی شدی؟!!توکه همیشه می خواستی سربه تن من نباشه...حالاچی شده که سرم غیرتی میشی؟! این بارنگاهش ودوخت به چشمام...باعصبانیت گفت:کی گفته من سرِتوغیرتی شدم؟!الانم مثل سابق می خوام سربه تنت نباشه...من دربرابرتواحساس مسئولیت می کنم فقط همین!!وگرنه تو هنوزم واسم همون رهای لج بازویه دنده وفوضول سابقی. ونگاهش وازم گرفت وزل زدبه روبروش... احساس مسئولیت؟!یعنی اون شب فقط به خاطراحساس مسئولیت عصبانی شد؟!یعنی هنوزم ازم متنفره؟؟پس چرامن دیگه ازش متنفرنیستم؟چرابی تفاوت بودنش واسم مهمه وقتی اون هنوزم می خواد سربه تنم نباشه؟!چرا؟!وقتی اون هنوزم ازمن بدش میادپس چرامن احساسم بهش تغییرکرده؟؟چرادوست دارم باهام حرف بزنه؟؟چراوقتی بهم اخم می کنه اعصابم به هم می ریزه؟!چرارفتاروحرکاتش واسم مهم شده؟؟چرا؟؟ نگاهم وازش گرفتم ودوختم به روبروم...خیلی کلافه بودم. بی اختیار زبونم تودهنم چرخید: رادوین...توهنوزم ازمن متنفری؟! - هیچ وقت نبودم...



این چی گفت؟!گفت هیچ وقت ازمن متنفرنبوده؟!رادوین ازمن متنفرنبوده؟!هیچ وقت؟!! باتعجب بهش خیره شدم...هنوزم اخم کرده بودوبه روبروش خیره شده بود... ازفکراینکه همین میرغضب اخموی گند دماغ و همون گودزیلای سابق،هیچ وقت ازم متنفرنبوده وحالام نیست لبخندی روی لبم نشست...دیگه واسم مهم نبودکه اخم روی پیشونیشه وباهام سرده.مهم این بودکه من از زبون خودش شنیدم که ازم متنفرنیست. بقیه راه درسکوت سپری شد...بالاخره رسدیدم دم درخونه اری اینا.ارغوان وامیرجلوی درمنتظربودن.من ورادوین ازماشین پیاده شدیم وبه سمتشون رفتیم.بعدازسلام احوال پرسی وروبوسی،رادوین وامیرچمدون و وسایل ارغوان ایناروتوی صندوق عقب گذاشتن وهمه باهم سوارماشین شدیم.ارغوان وامیرپشت نشستن ومن ورادوین جلو.این بارهیچ کس مجبورم نکردکه جلوبشینم...به اجبار رادوین کنارش ننشستم.خودم دلم می خواست که کنارش باشم!!کنارکسی که دیگه ازش متنفرنیستم...کنارکسی که هیچ وقت ازم متنفرنبوده...کنار رادوین گودزیلای شلخته شکموی بی ریخت خودشیفته دخترباز!! رادوین استارت زدوماشین حرکت کرد... صدای خنده هامون فضای ماشین وپرکرده وبود...امیرچرت وپرت می گفت وماازخنده روده برشده بودیم.هیچ وقت فکرنمی کردم که امیرجدی وبداخلاقی که همیشه توی دانشگاه اخم روی پیشونیش بود،انقدباحال وشوخ باشه!! تقریبانزدیکای جاده چالوس بودیم که امیرروبه رادوین گفت:رادی یه دهن واسمون بخون...دلم واسه صدات تنگ شده! رادوین لبخندی زدوگفت:باشه ولی چی بخونم؟! ارغوان-هرچی دلت می خوادبخون... رادوین ازتوی آینه جلوی ماشین،نگاهی به امیرانداخت و شیطون گفت:لب کارون وبریم؟! امیرباذوق گفت:آخ که من میمیرم واسه لب کارون...بریم داداش...بریم!! رادوین ضبط ماشین وروشن کردوبعدازجابه جاکردن چندتاآهنگ،یه آهنگ وانتخاب کرد...باآهنگ شروع کردبه خوندن:
لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون هرروز و تنگه غروب تو شهرما صفا داره لب شط پای نخلها
رادوین روی فرمون ضرب گرفته بودواَدا درمیاورد وآهنگ می خوند...امیرم باهاش همراهی می کردو مدام بشکن می زد ومسخره بازی درمیاورد...انقدباحال وخنده دار می خوندن که من وارغوان ازخنده روده برشده بودیم!! چه خوب و قشنگه لب کارون چه گلبارون لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون هرروز و تنگه غروب تو شهرما صفا داره لب شط پای نخلها چه خوب و قشنگه لب کارون میشه وقتی که میشینند دلدارون تو قایقها دور از غمها میخونند نغمه خوش روی کارون لب کارون چه گلبارون میشه وقتی که میشینند دلدارون
********** بعدازکلی شوخی وخنده ومسخره بازی،بالاخره رسیدیم...یکی ازدوستای رادوین ازقبل برامون یه ویلاکنار دریاکرایه کرده بودتا راحت باشیم.به ویلا که رسیدیم،رادوین نگه داشت.باکمک هم دیگه چمدونا و وسایل وازصندوق عقب بیرون آوردیم وبه سمت ویلارفتیم. وارد ویلاکه شدیم،فکامون چسبیدبه زمین!! اینجاازخونه رادی خره هم کثیف تروشلخته تره...روی میزا و وسایل خونه یه عالمه خاک نشسته بودوهمه جاکثیف بود...کف زمین پرآشغال بود....کنارپنجره هاوروی سقفم تارعنکبوت بسته شده بود!!انگار یه قرن بودکه کسی اینجانیومده بود...مثل خونه های متروکه بود!! رادوین زیرلب غرید:مرده شورت وببرن بااین ویلاکرایه کردنت...اینجاکجاس این رفیق دیوونه ما کرایه کرده؟! ارغوان به سمت آشپزخونه رفت ونگاهی به دوروبرش انداخت...کلافه گفت:کی حال داره اینجاروجمع کنه؟!وای توروخداببین چقدکثیفه. امیرخندیدوگفت:این رفیق توام بااین خونه کرایه کردنش چشم بازارو کورکرده ها!!ولی چاره چیه بایداینجاروتمیزکنیم...همین هم غنیمته!! رادوین اخمی کردوگفت:خاک توسرت کنن بهروز!!نیگاه کن توروخدا...(انگشتش وبه سمت میزبردوکشیدروی گردوغباری که روش نشسته بودوادامه داد:)روی هرکدوم ازاینانیم کیلوخاک نشسته امیر!!خیلی طول می کشه بخوایم اینجاروتمیزکنیم...بذارزنگ بزنم به بهروز بهش بگم یه جای دیگه واسمون کرایه کنه. وگوشیش وازجیبش بیرون آورد وخواست شماره رفیقش وبگیره که امیرگوشیش وازدستش گرفت...لبخندی زدوگفت:دیوونه نشورادی خره!!درسته کثیف ودَرب وداغونه ولی به جاش لب دریاس...اینش خیلی مهمه!!!خودمون همه جاروتَروتمیزمی کنیم وهمین جامی مونیم...خیلیم بدنیس!! ارغوانم گفت:امیرراس میگه...دیگه نمی خوادبه رفیقت زحمت بدی!!همین جاروتمیزمی کنیم ومی مونیم...مشکلش چیه؟! اخم رادوین محوشد...روبه من گفت:رهانظرتوچیه؟! کلی خرکیف شده بودم که رادوین نظرمن وپرسیده...باذوق به سمت مبلی رفتم که توی هال بود...گردوخاکش وازروش تکوندم و نشستم.بانیش باز روبه رادوین گفتم:منم باامیروارغوان موافقم...اگه تمیزش کنیم خوب میشه. رادوین پوفی کشیدوروی مبل،کنارمن نشست...گفت:باشه پس باید یه دستی به سروگوش این خونه بکشیم! ارغوان لبخندی زدسری به علامت تاییدتکون دادوگفت:پس پاشید ازهمین الان شروع کنیم.(روبه من ادامه گفت:) رهاتوبیا بامن بریم آشپزخونه روتمیزکنیم...(روبه رادوین وامیرادامه داد:)شمادوتام هال واتاقاروتمیزکنید... ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وباکمک ارغوان شروع کردیم به تمیزکردن آشپزخونه...امیرورادوینم شروع کردن به تمیزکاری. کف آشپزخونه روبه کمک هم تمیزکردیم.ارغوان رفت سراغ کابینتا ومنم به سمت یخچال رفتم تاتوش وآب بگیرم وتمیزش کنم...دریخچال وکه بازکردم،اخمام رفت توهم...روبه ارغوان گفتم:اری این توکه کوفتم نیس...ازیخچال منم خالی تره!!! خدایی هیچی تویخچال نبود...وقتی میگم هیچی یعنی هیچیا!!دریغ ازیه بطری آب... ارغوان کلافه دستی به پیشونیش کشیدوعرقش وپاک کرد...روبه رادوین وامیرگفت:تویخچال هیچی نیس...چیکارکنیم؟! امیردرحالیکه داشت به کمک رادوین میزعسلی وجابه جامی کرد،گفت:خب بایدبریم یه چیزی بخریم بریزیم توش دیگه...هتل 5ستاره که نیومدیم یخچالش و واسمون پرکنن. ارغوان پوفی کشید وگفت:ماکه هممون داریم اینجاروتمیزمی کنیم...کی بره خرید کنه؟! اصلاحوصله کارکردن نداشتم...ازکارِخونه در حدمرگ متنفرم!!مخصوصاازتمیزکردن آشپزخونه...خریدکردن ازکارِخونه کردن بهتره. لبخندی زدم وشیطون گفتم:من میرم...البته اگه سختت نیس تنهایی اینجاروتمیزکنی. ارغوان لپم وکشیدوگفت:الحق که همون رهای تنبل خودمونی.باشه توبرو...ولی پیاده می خوای بری؟! وای راست میگه!!پیاده برم؟!!اون جوری که جونم درمیاد...کتلت میشم بابا!!! رادوین به آشپزخونه اومدوروبروی من وایساد...سوئیچ ماشینش وگرفت سمتم وگفت:بیاباماشین من برو... باتعجب زل زدم به سوئیچ توی دستش...این چی گفت؟!گفت که من باجنسیس برم خریدکنم؟!جونه رها؟!!! نگاهم وازسوئیچ گرفتم ودوختم به چشمای رادوین...نیشم تابناگوشم بازبود.باذوق گفتم:یعنی راس راسکی می خوای ماشینت وبدی به من تاباهاش رانندگی کنم؟! اخمی کردو سوئیچ و وداددستم...گفت:آره...فقط حواست باشه نزنیش به درودیوار!! چشمکی زدم وگفتم:خیالت تخت!!!نمیذارم یه خش روش بیفته. باهمون اخم روی پیشونیش گفت:خداکنه...پول داری؟! درحالیکه ازآشپزخونه بیرون میومدم،گفتم:آره.خداحافظ. وباهمه بای بای کردم وازخونه خارج شدم. به حالت دوبه سمت جنسیس رادوین رفتم...داشتم ذوق مرگ می شدم!!!باورم نمی شدیه روزبتونم سوارهمچین جیگری بشم وخودم رانندگی کنم...روبروی ماشین وایسادم وبانیش باز زل زدم بهش.دستام وازهم بازکردم وروی کاپوت پهن شدم!!!کاپوت ماشین وبغل کردم وماچش کردم...خریدم وکه کردم،میرم کل شهروبااین جیگرمی گردم...وای خیلی حال میده!!! باذوق به سمت در راننده رفتم وبازش کردم...سوارشدم... خواستم استارت بزنم که یهویه چیزی پریدتوماشین!!




رادوین خونسردوبی تفاوت کنارم روی صندلی شاگردنشسته بودوزل زده بودبهم... باتعجب گفتم:تودیگه واسه چی اومدی؟!خودم داشتم می رفتم... پوزخندی زدوگفت:هرچقدسعی کردم نتونستم توروبااین ماشین نازنین تنهابذارم!!نه که رانندگیتم خوب نیس گفتم اگه خودم باهات باشم احتمال اینکه ماشین وبزنی به درودیوارکمتره. پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:بس که خسیسی!!توکه خیلی پولداری...این خراب شدیکی دیگه می خری!!! اخمی کردونگاهش وازم گرفت...زیرلب غرید:راه میفتی یانه؟! دلم می خواست جفت پابرم تودهنش!!پسره چلغوزخسیس...خب مگه چی می شد اگه می ذاشت خودم تنهایی رانندگی کنم؟!سنگ قبرت وبشورم الهی...گندزدی به همه نقشه هام...حالادیگه نمی تونم برم توشهرباجنسیس دوربزنم!! اخمی کردم ونگاهم وازش گرفتم.استارت زدم وماشین حرکت کرد. فرمونش خیلی نرم بود...روی صندلیش که می نشستی فکرمی کردی روی تخت خوابی!!بانیش بازرانندگی می کردم و واسه خودم ذوق می کردم...مرده شور رادوین وببرن که تمام این مدت باهمچین ماشین نازنینی رانندگی می کرده!!لامصب اصلاتکون نمی خوره...آدم توپراید ارغوان که می شینه هی هی دچارلرزش میشه وبندری می زنه ولی این جیگراصلاتکون نمی خوره...انگارنه انگارکه ماشین داره حرکت می کنه!!! درطول مسیر،این رادوین بی شعور برای اینکه حرص من ودربیاره هی می گفت که فلاشربزن،برودنده 2،بیشترگازبده،اینجارو دور بزن،فرمون وتاته بپیچون وازاین جورمزخرفات!!!یعنی دلم می خواست خرخره اش وبجوئم...خب چلغوز وقتی خودم بلدم رانندگی کنم،دیگه چه نیازی به فرمایشات جنابعالی دارم؟!!مثلامی خواست بهم بفهمونه که خیلی ازرانندگی سرشه ومن هیچی بلدنیستم!! خداییش رانندگی منم خوبه!!البته تعریف ازخودنباشه ها!!! درسته اون روزای اول هی می زدم به درودیواروتصادف می کردم ولی بعددیگه حرفه ای شدم!!الانم خیلی خوب دارم با این جنسیس جیگررانندگی می کنم ولی نمی دونم چرارادی خره هی چرت وپرت میگه!! به یه میدون رسیده بودیم که باید دورش می زدم...رادوین بااخمی که ازاول روی پیشونیش بود،بالحن مغروری گفت:میدون ودوربزن. بااین حرفش کاسه صبرم لبریز شدو ازکوره دررفتم...درحالیکه داشتم میدون ودورمی دزم،باعصبانیت گفتم:خودم می دونم که بایدمیدون ودوربزنم!!انقدنرو رو مخ من...هی این ودوربزن،اون و ردکن،این وبپیچ،دنده عوض کن راه انداختی که چی مثلا؟!...خیرسرم خودم گواهینامه دارم می دونم بایدچه گلی به سرم بگیرم...حالاخوبه یه ماشین بهم دادیا!!!خیلی نگرانشی می زنم کنارخودت بیابشین!!! درجواب دادو بیدادام،رادوین هیچی نگفت وسکوت کرد... خوب حالش وگرفتم...حقشه!!!الکی داشت زر زرمی کرد.بالاخره که بایدجوابش ومی دادم!!! دیگه خفه خون گرفت وهیچ حرفی نزدولی اخم غلیظی روی پیشونیش بود. جلوی یه فروشگاه بزرگ ازاینایی که همه چی توش داره،نگه داشتم...رادوین ازماشین پیاده شدوروبه من گفت:توماشین وپارک کن،من بیرون منتظرتم. ودوربست...منم بادقتِ تمام، ماشین وپارک کردم وپیاده شدم...باذوق زل زدم به سوئیچ وباریموتش درا رو قفل کردم... رادوین جلوی در فروشگاه منتظرمن بود...دستاش وتوی جیبش فروکرده بودوبه هرجاوکسی نگاه می کردبه جزمن!!! به سمتش رفتم وباهم واردفروشگاه شدیم.باذوق به سمت چرخ دستیایی رفتم که کناردرفروشگاه بود...خیلی حال میده باایناتوی فروشگاه قدم بزنی وهی زرت زرت توش چیزمیزبریزی!! یکی ازچرخ دستیاروانتخاب کردم وچرخ دستی به دست توی فروشگاه راه افتادم...بین قفسه های اجناس راه می رفتم وهرچی که دستم میومدومی رخیتم توی چرخ دستیم!!ازماکارونی وکنسرو ونوشابه گرفته تاچیپس وپفک ولواشک...حتی شامپو ودستمال کاغذی ومسواک هم برداشتم!!اصلاحواسم به رادوین نبود..اصلااین دیوونه کدوم گوریه؟!!به من چه که کجاست؟!!گوربابای رادوین!!چرخ دستی وخریدو بچسب!! همین جوری باذوق بین قفسه هاراه می رفتم وهرچی که ازش خوشم میومدومی ریختم توی چرخ...بعداز10دقیقه چرخ دستی پُرِپُرشده بود و دیگه جانبودکه چیزدیگه ای توش بریزم...ناچار به سمت صندوق رفتم تااین چیزایی که خریدم و بذارم اونجاوبعد دوباره بیام بقیه چیزاروبخرم!! روبروی صندوق وایسادم وروبه یه دختر جوون صندوق داری که باتعجب زل زده بودبه چرخ دستی پرازخریدم،گفتم:ببخشیدمیشه من ایناروبذارم اینجاتابرم بقیه چیزایی که نیازدارم وبردارم؟! بیچاره دختره باچشمای گردشده وکف به زمین چسبیده گفت:مهمونی دارین به سلامتی؟!این همه جنس وبرای مهموناتون خریدین دیگه نه؟! لبخندی زدم وگفتم:نه مهمونی چیه عزیزم؟!اینارو واسه مصرف خودم گرفتم. ودربرابرنگاه متعجبش،به سمتی رفتم که چرخ دستیا اونجابودن تایه چرخ دستی دیگه بردارم وبقیه چیزایی که می خوام وبخرم...داشتم یه چرخ دستی وازبین بقیه چرخ دستیابیرون می کشیدم که نگاهم خوردبه رادوین...دقیقاروبروی من،کناریه دخترجلف وخیکی وچاق وایساده بودوداشت باهاش حرف می زد...یعنی درواقع دختره داشت باعشوه ونازو ادا حرف می زدورادوینم باقیافه ای مچاله به حرفاش گوش می داد...هنوزمتوجه من نشده بود!!همینه دیگه کدوم پسری زمانی که داره بایه دخترلاس می زنه حواسش به دورواطرافش هست؟!!پسره ی دختربازونگاه!!توفروشگاه هم دست ازاین کارابرنمی داره...البته ازحق نگذریم،قیافه رادوین اصلابه پسرایی نمی خوردکه دارن بایه دخترلاس می زنن!!قیافه اش مچاله شده بودواخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود...انگارخیلیم ازاین لاس زدنه راضی نبود!!اصلابه من چه که رادی خره راضی هست یانه؟!!گوربابای رادوین...من برم به خریدم برسم. چشم غره ای بهش رفتم وخواستم چرخ دستی به دست به سمت قفسه هابرم که یهو نگاه رادوین متوجه من شد...اخمش محوشدوباذوق به من اشاره کردو روبه دختره یه چیزی گفت...به حالت دوبه سمتم اومدوکنارم وایساد...وا!!این دیوونه چراهمچین می کنه!؟؟خل بودخل ترشده؟!! اون دخترجلفه هم به سمت من اومدوروبروم وایساد...پشت چشمی برام نازک کردوومنم بهش چشم غره رفتم!!دختره چلغوزجلف...بادقت مشغول بررسی کردنش شدم...خیلی چاق وبٌشکه بود!!داشت می ترکید...قیافه اشم که بدجورتوآفساید به سرمی برد...من موندم این دختره باچه اعتمادبه نفسی به رادوین چسبیده!!! دختره درحالیکه دست وکله اش باعشوه تکون می داد،بایه لحن لوسی روبه رادوین گفت:معرفی نمی کنی عزیزم؟!ایشون کی باشن؟؟ اوق!!حالم به هم خورد...این چرا اینجوری حرف می زنه؟!مثل آدم زربزن دیگه این همه نازو ادا واسه چیه؟! رادوین لبخندی زدوبه من اشاره کردوروبه دختره گفت:ایشون همسرم هستن...رهاجان.





وبانگاه عاشقونه اش زل زدتوچشمام!!
جانم؟!من کی همسرشماشدم که خودم خبرندارم؟!!
حالادوس دخترم نه،نامزدم نه،یه دفعه ای شدیم همسرش؟؟!!زرشک...مثل اینکه این رادوین دیوونه به کل بالاخونه اش واجاره داده.
باتعجب زل زدم بهش تابفهمم چه مرگشه که داره چاخان میگه...امارادوین چلغوزبایه لبخندملیح روی لبش وچشمای خمار زل زده بودبه من!!
دختره دستش وبه سمتم درازکردوبالحنی که کاملامشخص بودناراحته،گفت:سلام رهاجون.خوشبتم ازآشناییت.
اون رهاجونی که این گفت ازصدتافحشم بدتربود!!!
باهاش دست دادم ولبخندمصنوعی زدم...بالحنی که سعی می کردم مهربون باشه،گفتم:منم همین طور.
اصلاحوصله نداشته ام که بپرسم اسمش چیه وخرکیه...واسه همینم بیخیال پرسیدن اسمش شدم.
رادوین روبه من گفت:خریدات وکردی خانومم؟!
نگاهی به لبخندروی لبش انداختم وگفتم:نه هنوز...
چرخ دستی وازدستم گرفت ودستش وگذاشت پشت کمرم...درحالیکه به سمت قفسه هاهدایتم می کرد،گفت:بیاعزیزم...بریم چیزایی که می خوای وبخریم.
و روبه اون دختره ادامه داد:ببخشید...فعلا!!
باهم به سمت قفسه هارفتیم...دست رادوین هنوزروی کمرم بود.یه ذره که از دختره دور شدیم,دستش وکنار زدم واخم غلیظی روی پیشونیم نشست.زل زدم توچشماش وگفتم:توچته؟!هان؟!!من همسرتوئم؟؟من غلط بکنم همسرآدم چلغوزی مثل توباشم.
رادوین باترس سرش وبرگردوندوبه اون دخترجلفه نگاه کردکه داشت باچشماش ماروقورت می داد...روش وکردسمت من ومظلوم گفت:جونه رادوین ضایع بازی درنیار!!اگه این دختره بفهمه که توزن من نیستی دوباره بهم می چسبه...تواون مدت که توداشتی خریدمی کردی،عین زیگیل چسبیده بودبهم وهی چرت وپرت می گفت.توروخدا نذار دوباره گیرش بیفتم.نگاهش که می کنما می خوام بالابیارم!!!
بااین یه جمله آخرش که به شدت موافق بودم...خیلی چندش وحال به هم زن بود!!
روم وبرگردوندم وبه دختره نگاهی انداختم...لبخندمصنوعی تحویلش دادم و روبه رادوین گفتم:چه کساییم به تومی چسبن...دختره عین پرتقال تامسونی می مونه که ازروی نردبون افتاده قیافه اش چلغوز شده...خیلی چندشه!!!
بااین حرفم رادوین ازخنده ترکید.لابه لای خنده هاش گفت:پرتقال تامسون وخوب اومدی!!
چند دقیقه بعد،چرخ دستی دوم هم پُرِپُر شده بود...رادوین درحالیکه چرخ دستی به دست به سمت صندوق می رفت، باقیافه ای مچاله روبه من گفت:این آت وآشغالاچیه توخریدی؟!(لپ لپ وازتوی چرخ دستی بیرون آوردوگفت:)بچه ای مگه؟!لپ لپ و می خوای چیکار؟!(به پودرلباسشویی اشاره کردوگفت:)چراپودرخریدی؟!مگه ماچندروزاینجاییم که تومی خوای لباسم بشوری؟!(به پفکاوچیپساوآبمیوه هااشاره کردوادامه داد:)تو همه اینارو چجوری می خوای بخوری؟!خرسی مگه؟؟؟
پشت چشمی براش نازک کردم وگفتم:حرف نباشه...ایناوسایل موردنیازمنن!!!
- آخه توبه لپ لپ چه نیازی داری دیوونه؟!
دهن بازکردم تاجوابش وبدم که دخترصندوق دار و روبروی خودم دیدم...اِ!!!!مثل اینکه رسیدیم به صندوق!!
رادوین کلافه وبی حوصله توی صف وایسادتاپول خریدا رو حساب کنه.مدام به چرخ دستی پرازوسیله نگاه می کردوبه من چشم غره می رفت.بیچاره هنوزخبرنداره که یه چرخ دستی دیگه هم درکاره!!
ازشانس خرکی ما،اون دخترجلفه هم خریدکرده بودودقیقا اومد پشت ما وایساد تاحساب کنه!!
رادوین هنوزمتوجه حضوردختره نشده بود...رو کردبه من وبااخمی روی پیشونیش،عصبانی گفت:پول ایناروعمه من می خوادحساب کنه؟!مگه من...
ونگاهش افتادبه پرتغال تامسون!!اخمش محوشدوبه زورلبخند زد...روبه من ادامه داد:چرا انقدکم خرید کردی عزیزم؟!!چیزدیگه ای نمی خواستی واست بخرم؟!!
باذوق گفتم:چرا اتفاقا...بذاربرم یه لواشک انارم بگیرم بیام.
وروم وازش برگردوندم تا ازموقعیت استفاده کنم و واسه خودم لواشک بردارم که رادوین آستین لباسم وکشید...به سمتش برگشتم وگفتم:چراآستینم وگرفتی؟!ولم کن برم لواشک بردارم دیگه!!!
چون پرتغال تامسون اونجا بود،نمی تونست چیزی بهم بگه.لبخندمصنوعی زدوباحرص گفت:رادوین قربونت بشه حالالواشک ویه موقع دیگه می خری عزیزم!!
پرتقال تامسون باحسرت زل زده بودبه رادوین...فکرکنم تودلش داشت واسه حسرت می خوردکه چرامن همچین شوهرخوبی دارم وسراون بی کلاه مونده!! بابااین رادوین چلغوز،پرتقال تامسون ودیده انقدمهربون شده وگرنه همچین باپشت دست می زدتودهنم تاهمه دندونام بریزه توشکمم!!البته اون غلط می کنه من وبزنه به عنوان مثال عرض کردم!!!
بالاخره نوبت ماشدتاحساب کنیم.رادوین روبروی صندوق داروایساد ومنم کنارش...
دختره چشمش که به من افتاد،آب هنش وقورت دادوبه چرخ دستی که تودست رادوین بود،اشاره کردوباتعجب روبه من گفت:اینم برای شماست؟!!
لبخندی زدم وسری به علامت تایید تکون دادم.رادوین نگاهی به من انداخت وبعد زل زدبه صندوق دار...نگران ومشکوک گفت:یعنی چی اینم؟!!مگه به جزاینی که دست منه چیزدیگه ایم هس؟!
صندوق داره به چرخ دستی کنارمیزش اشاره کردوگفت:بله...خانومتون همین چند دیقه پیش این وگذاشتن اینجاوبازم رفتن تاخریدکنن!!!
رادوین باچشمای گردشده زل زده بودبه چرخ دستی کنارمیزصندوق دار...آب دهنش وقورت دادواخم غلیظی روی پیشونیش نشست...به چرخ دستی اشاره کرد و روبه صندوق دارگفت:خانوم من غلط کر...
که نگاهش افتادبه پرتقال تامسون...دختره واسش یه عشوه شتری اومد،قیافه رادوین مچاله شدوبه زورلبخندزد.روبه صندوق دارادامه داد:خانوم من خیلی کاردرستی کرده...
زل زدبه من وبالحنی که سعی می کردمهربون باشه گفت:زحمت کشیدی خانومی...این همه خریدبرای چیه؟!مهمون داریم؟!
نیشم ازاین بناگوش تااون بناگوش بازشد...باذوق گفتم:نه رادوینی...واسه خونه امون گرفتم!!!
یعنی تواون لحظه رادوین دلش می خواست کله ام وبکوبونه به دیوار ولی خب پرتقال تامسون اونجابودنمی شد...باچشمایی که ازعصبانیت به خون نشسته بودن ولبخندمصنوعی روی لبش خیره شده بودبهم...
یهو پرتقال تامسون،به لپ لپی که توی چرخ دستی بوداشاره کردوروبه رادوین باعشوه گفت:آقارادوین این لپ لپ وبرای کی خریدین؟!!
من زودترازرادوین جواب دادم:
- واسه کیارش مامان!!!
این وکه گفتم،رادوین به سمتم خیزبرداشت...سرش و خم کردکنارگوشم و وباصدای خیلی آرومی که فقط من می شنیدم گفت:کیارش مامان دیگه خره کیه؟!!




لبخندملیحی زدم وبدون اینکه جواب رادوین وبدم،روبه پرتغال تامسون گفتم:کیارش پسرمه...یه سالشه!!خیلی لپ لپ دوس داره بچم!!الهی مامانش فداش بشه. چشمای پرتغال تامسون شده بودقده دوتاهلو!!!باتعجب روبه رادوین گفت:شمایه بچه یه ساله داریدآقارادوین؟!! بچه پرروی بی شعورمن دارم باهات حرف می زنم نه رادوین...چراهی زرت و زرت به اون نگاه می کنی و واسش عشوه میای؟!! رادوین لبخندمحوی زد...چاره ای نداشت جزاینکه با من همراهی کنه.گفت:آره...باباقربونش بره الهی!!(وروبه من ادمه داد:)وای رهاگفتی کیارش دلم هواش وکرد!!! وقتی داشت بامن حرف می زد،فکش منقبض شده بودودستاش ومشت کرده بود...فکرکنم خیلی جلوی خودش وگرفت تانزنه تودهنم... باذوق گفتم:وای آره رادی...یه دفعه دل منم واسش تنگ شد!! صندوق داره روبه من گفت:مااینجاپوشکای خوبیم داریما!!اگه می خوایدواسه کیارش کوچولوتون یه چندبسته بخرید. نیشم شل شد...اسکل بازیم گُل کرده بود...دلم می خواست یه ذره کرم بریزم بخندم!!خیلی وقت بودکرم ریزی نکرده بودم ورادوین وحرص نداده بودم. به صندوق داره گفتم:پوشکاتون کجان؟! لبخندی زدوگفت:خودم براتون میارم...چندبسته می خواید؟! رادوین زودترازمن جواب داد:یه بسته!! لبخندگشادی زدم وروبه رادوین گفتم:یه بسته چیه رادوینی؟!کیارش خیلی جیش می کنه...یه 5بسته ای لازمشه!! صندوق داره بایه لبخندملیح روی لبش، به سمت اتاقی رفت تاواسه کیارش مامان پوشک بیاره!!! یعنی تواون لحظه ازخنده سرخ شده بودم...دلم می خواست بزنم زیرخنده ولی نمی تونستم...لبم وبه دندون گرفته بودم تانخندم. قیافه رادوین تواون وضعیت آی دیدن داشت!!دستاش ومشت کرده بوبدوفکش منقبض شده بود...خون خونش ومی خورد!!باعصبانیت زل زده بودبهم ومعلوم بودکه می خوادخفه ام کنه ولی به خاطرحضورپرتقال تامسون،لبخندکم جونی روی لبش بودومراعات می کرد!! بالاخره صندوق داره باپوشکای کیارش مامان برگشت...پول همه جنساروحساب کرد...گفتم الان نهایت نهایت خیلی شده باشه100 هزارتومنه.یهوصندوق داره برگشت گفت:300 تومن لطف کنید!! یعنی تواون لحظه به رادوین کاردمی زدی خونش درنمیومد...سرم وانداختم پایین وریزریزخندیدم...رادوین دست کرد تو جیبش و6تا تراول 50تومنی وگذاشت روی میزصندوق دار.می دونستم این پول برای رادوین چیزی نیس ولی خدایی زور داره آدم واسه پوشک بچه نداشته اش ولپ لپ واین چرت وپرتاپول خرج کنه!!! بالاخره ازصندوق داروپرتقال تامسون خداحافظی کردیم وازفروشگاه بیرون اومدیم...همه خریدا دست رادوین بود...خیلی سنگین بودن،دستش داشت می شکست!!به سمت ماشین رفتیم ورادوین سوئیچ وازمن گرفت.صندوق عقب وبازکرد...لام تاکام بامن حرف نمی زد واخم کرده بود.داشت یکی ازپلاستیکارومی ذاشت توی صندوق که پلاستیک ازدستش افتاد....آخی!!بچم گناه داره تنهایی همه ایناروبذاره اون تو. به سمتش رفتم وگفتم:رادوین بذارمنم کمکت کنم. این وکه گفتم،پلاستیکای تودستش وانداخت زمین وبه سمتم اومد...ازترس به درماشین چسبیدم که نزنه لهم کنه. رادوین روی من خم شد...چسبیده بودم به درماشین...نفسای داغ وپرحرارتش به صورتم می خورد.خیلی عصبانی بود!! زیرلب غرید: - مابچه داریم؟!کیارش مامان؟؟!!اون پوشکای بی صاحاب و واسه کی خریدی؟؟ هان؟!! - خجالتم خوب چیزه مادر...آدم که بازنش اینجوری حرف نمی زنه پسرم!! رادوین باتعجب به سمت صدابرگشت ودست ازسرمن برداشت...نفس راحتی کشیدم!!دم هرکسی که این حرف وزدجیز!!!می ترسیدم رادوین بزنه دهن مهنم وبیاره پایین...اگه این یارونبودالان کتلت شده بودم!!! کنار رادوین وایسادم وزل زدم به پیرزنی که روبرومون بود...یه پیرزن چادری بایه قیافه معصوم ومهربون که چندتاپلاستیک پراز خرید دستش بود...لبخندی زدو روبه من گفت:خوبی دخترگلم؟!! لبخندزدم وگفتم:مرسی مادرم...شماخوبین؟!! - شکرخدا... نگاهش وازمن گرفت ودوخت به رادوین...اخمی کردوگفت:چرابازنت اونجوری حرف می زدی عزیزم؟!!حیف نیس دختربه این خوبی واذیت می کنی؟!! رادوین سرش وانداخت پایین وچیزی نگفت. الهی من بمیرم برات!!خدایی

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 45
بازدید ماه : 42
بازدید کل : 4605
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1